به گزارش شهرآرانیوز؛ نیمساعتی از اذان ظهر گذشته است. قرار ما با مسئول فرهنگی آسایشگاه بعداز نماز ظهر و عصر است. در مسیر بهسمت ساختمان آسایشگاه، بنرهای تصویر شهدا توجهم را به خود جلب میکند. ناصر عرفانی، محمود سرابقوچانی، محمود انتظاری، احمد خدادادی و علیاکبر صانعی، کسانی که قبل از اسمشان واژه «جانباز شهید» آمده است، روزی میهمان این آسایشگاه بودهاند.
با آنکه از قبل هماهنگیها برای گفتگو با چندتن از پرستاران کهنهکار انجام شده است، مسئولیت آنها برای مراقبت کردن از جانبازان، به آنها فرصتی برای نشستن و گفتن از خودشان و خدماتشان نمیدهد؛ ازاینرو سخت راضی به گفتگو میشوند. بعضی هم، چون آقای کاظمی که از همان آغازین سالهای شروع جنگ، داوطلبانه در این مرکز مشغول به کار شده است، حتی ازدستدادن یک دقیقه خدمت را هم جایز نمیدانند و با یک جمله «الان وقتش نیست خواهر» ما را پشت درِ شیشه آسایشگاه تنها میگذارند.
سیداحمد فرزند شهید عیسی حسینی از سال۹۰ در این مرکز مشغول به کار شده است. روزی که در بنیاد شهید به او میگویند در مرکز نگهداری معلولان برایش کاری پیدا شده است، در قبول کردن آن تردید میکند. اما وقتی به اینجا میآید و متوجه میشود جایی که باید خدمت کند آسایشگاه جانبازان قطع نخاعی است، با اشتیاق فرمها را پر میکند. خودش تعریف میکند: اول کار، پست خدمات به من داده شد. شاید هرجای دیگری بود، قبول نمیکردم. اما اینجا جاروکردن زیر پای جانبازان و خدمت به آنها برای من افتخار بود و از دل و جان قبول کردم.
سیداحمد هشتماهه بوده است که پیکر پدر شهیدش پیدا میشود. او میگوید: تکتک عزیزانی را که اینجا هستند، از همان ابتدا، چون پدر خود دیدم و هر قدمی که برایشان برمیدارم، حس میکنم برای پدر شهیدم برمیدارم.
او درباره خاطرات زیبای خدمتش میگوید: اربعین سال ۹۷ قرار بر این شد جمعی از جانبازان بههمراه آقای دوان، مسئول فرهنگی آسایشگاه، به کربلا بروند. من آن زمان وضع مالیام زیاد مساعد نبود و نتوانستم بروم. یکی از جانبازان هم، چون گذرنامهاش نیامده بود، از قافله جامانده بود. چند شب بعداز حرکت دوستانمان، با آن جانباز، آقای صادقزاده عزیز، نشسته بودیم. فضای سنگین و غمآلودی بود.
ایشان گفت «سیداحمد! بیا با هم دونفری برویم.» گفتم «حاجی! اگر پول داشتم که از خدایم بود.» گفت «این با من.» خلاصه تذکره کربلای ما هم امضا شد تا با افتخار خادمی یک جانباز، راهی کربلا شوم. اربعین آن سال، برای اولینبار همه عمودها را پای پیاده پشت سر گذاشتم، درحالیکه ویلچر دوست جانبازم را هم هدایت میکردم. بدون کوچکترین احساس خستگی.
او ادامه میدهد: باور قلبیام این است خدمت در اینجا و به جانبازان این آسایشگاه، افتخاری است که خیر و برکت دارد و هر کاری برای آنها انجام دهیم، باز هم کم است.
آسایشگاه تاحدودی خلوتتر از همیشه است. چهارشنبه است و روز زیارتی امامرضا (ع). جمعی از پرستاران و کارکنان بههمراه جانبازان به حرم رفتهاند. علی مرادی از پرستاران بخش داخلی آسایشگاه بهعنوان دومین خادم، برای گفتگو حاضر میشود. علی، برادر شهید عباس است که سال۸۰ در درگیری با اشرار به شهادت رسید. او میگوید: وقتی خدا برایت بخواهد، همهچیز دست به دست هم میدهد تا بشود.
داستان آمدنش به آسایشگاه را اینطور شرح میدهد: آن زمان در بیمارستان امامحسین (ع) در اتاق عمل خدمت میکردم. چون در بنیاد شهید هم فرم استخدامی پر کرده بودم با من تماس گرفتند، اما گفتم سر کار هستم و خداحافظی کردم و ارتباط قطع شد. سرهنگ صادقزاده، رئیس اتاق عمل، وقتی متوجه شد از کجا تماس گرفته شده بود، گفت «این موقعیت خوب را از دست نده پسر.» همانجا مرخصی داد تا به آسایشگاه بیایم. اصل استخدام برای فرزندان شهدا بود و من در اولویت نبودم. اما و اگرهایی مطرح شد و ازآنجاکه چهارسال سابقه خدمت در کنار کادر درمانی را داشتم، همین شد امتیاز تا همان روز با همکاری من موافقت کنند.
«اینجا کار مسجدی و جهادی است. اصلا مهم نیست در چه پست، موقعیت و لباسی هستی. وقتی یکی از جانبازان به کمک تو نیاز دارد، اولویت کاریات فقط و فقط کمک به اوست.» این توصیه و سفارش یکی از مسئولان وقت آسایشگاه به همه تازهاستخدامشدهها در آسایشگاه امامخمینی (ره) ازجمله مرادی بوده است؛ توصیهای که در تمام سالهای خدمت، آویزه گوشش بوده است.
«خوبی این آسایشگاه این است که ساکنان آن ثابت هستند. ما جانبازانی داریم که از همان سالهای اول جنگ عراق علیه ایران تا به الان در اینجا بستری هستند؛ چیزی حدود چهاردهه. اینجا همه مثل یک خانوادهایم. کارکنان این آسایشگاه فقط پرستار و آشپز و راننده آمبولانس نیستند، یک دوست، یک رفیق و سنگ صبور هستند.
اینها را علی مرادی میگوید تا ما را ببرد به آن شب سرد زمستانی که در بخش، پای درددل یکی از جانبازان به نام صفری نشسته بود؛ بعد تعریف میکند: آن زمان، من راننده آمبولانس بودم. نیمهشب بود و، چون کاری نداشتم، به داخل بخش رفتم. یکی از جانبازان به خاطر زخم بستر از تربتجام به آسایشگاه ما آورده شده بود.
او بیقرار برگشت بود، اما، چون زخمش عمیق بود، پزشک اجازه ترخیص نمیداد. آن شب وقتی دیدم خیلی دلش گرفته و بیقرار است، پیشنهاد کردم به حرم برویم. با تعجب گفت «شوخی میکنی علی؟ با این وضعیت برویم؟!» وضعیت زخمش طوری بود که باید فقط به شکم میخوابید. گفتم یکی دیگر را هم همراه خودمان میبریم. هوا بهشدت سرد بود. به نیت رفتن تا نزدیکی حرم و دیدن گنبد طلا و سلامی از دور راه افتادیم. از پارکینگ سمت چهارراه شهدا که خواستیم وارد شویم، مسئول گیت گفت «ورود آمبولانس ممنوع است.»
قرار شد بعد پیادهکردن جانباز و همراهی، ماشین را به بیرون پارکینگ منتقل کنم. تازه قصد پایینآوردن برانکارد را داشتیم که دیدم مسئول جایگاه دواندوان به سمت ما میآید و داد میزند «هماهنگ شده است؛ بگذارید آمبولانس همانجا باشد.» در مسیر هم وقتی خدام متوجه شدند فرد روی برانکارد جانباز قطعنخاعی دوران جنگ است، تا جلو ضریح راه را برای ما باز کردند.
طوریکه جانباز صفری عزیز از روی همان برانکارد و با همان وضعیت به شکم خوابیده توانست پنجه در ضریح اندازد و یک دل سیر با امامرضا (ع) درددل کند. این چیزی بود که باورش برای ما سخت بود. ما حدود دوسهساعتی آنجا بودیم. بعداز برگشت عجیب حال دلش خوب شده بود. یک هفته بعد از آن زیارت بود که او به دوستان شهیدش پیوست. من خوشحال بودم که قبل رفتن آنطورکه دوست داشت، زیارت قسمتش شد.
اصرار دوستان و دیگر کارکنان بالاخره غلامحسین کاظمی، یکی از قدیمیترین کارکنان این آسایشگاه را برای دقایقی کوتاه روبهروی ما نشاند. او که خود از رزمندگان اوایل جنگ است و بیش از سیماه سابقه خدمت دارد، از شبی میگوید که در مرخصی از جبهه برای زیارت به حرم رفته بود. او آنجا با دستهای از جانبازان مواجه میشود که میگویند از آسایشگاه به زیارت آورده شدهاند. کاظمی که دغدغه خدمت به همرزمان مجروحش را داشت، فردای آن روز راهی بنیاد شهید میشود تا با بهدستآوردن نشانی بشود خادم افتخاری خدمت به جانبازان.
خودش تعریف میکند: من تا قبل آمدن به این آسایشگاه اصلا نمیدانستم قطع نخاعی یعنی چه! اینجا جانبازانی داریم که از گردن دچار آسیب هستند و قادر به کوچکترین حرکت نیستند. جانبازی داریم که سالها روی تخت چشمانش به سقف است. بعضی هیچ حرکتی ندارند. اینها شهدای زنده هستند. لحظهای غفلت ممکن است هر اتفاق و ناراحتی را برایشان رقم بزند. او از زخم بستری میگوید که بهسبب خوابیدنهای طولانیمدت جانبازان قطع نخاعی برایشان اتفاق میافتد، از شکستگی استخوان بهسبب پوکی استخوانها و.... همه اینها میطلبد مراقبت از جانبازان آسایشگاه خاص و ویژه باشد.
کاظمی میگوید: یک کلام بگویم تمام؛ جو این آسایشگاه طوری است هرکسی اینجا بیاید ولو به صرف کار، بعد مدتی اینجا میشود خانه دومش و آدمهای این آسایشگاه درست مثل یکی از عزیزترین عزیزانشان. انس و الفتی که اینجا بین جانبازان و پرستاران وجود دارد، مثالزدنی است. همه از دل و جان کار میکنند و این خدمت را افتخار میدانند.
او موقع رفتن به سمت درِ ورودی آسایشگاه میگوید: چند سال قبل به داغ برادرم نشستم که به بیماری تومور مغزی دچار بود. داغ سنگینی بود؛ داغی مشابه همه داغ دلهایی که با پرکشیدن هرکدام از جانبازان این آسایشگاه بر دلم مینشست و با رفتن برادرم دوباره تازه شد.
ساعت از ۲ بعدازظهر گذشته است. روی درِ شیشهای، کاغذی با فونت درشت، نشان میدهد که ورود به بخش داخلی آسایشگاه ممنوع است. ورود عکاس، مجوزی میشود تا پا به درون سالن بزرگ آسایشگاه بگذارم؛ سالنی مستطیلشکل و بزرگ که سرتا سر روبهروی درِ ورودی آن، در و پنجرههای تمامقد رو به محوطه سرسبز بوستان ملت و آسمان آبیرنگ دیده میشود.
روی تختها یکیدرمیان عدهای نشسته یا خوابیدهاند. پیرمردی حدود هشتادساله درحالیکه روی قفسه سینهاش باندی دیده میشود، روی تخت دراز کشیده است. موهای سروصورتش یکدست سفید است. خودش را سیدیوسف علوی معرفی میکند، متولد ۱۳۲۶ که در عملیات فتحالمبین قطع نخاع شده است و با ۷۲ درصد جانبازی به این آسایشگاه منتقل میشود.
«هرچه از خوبی بچههای اینجا بگویم کم گفتهام. از پرستار و سرپرستار تا خدمه و راننده آمبولانس و... همه و همه با ما رفتار مهربانانه و دلسوزانهای دارند. هم در بهبود زخم جسممان کمک میکنند و هم با روی خوش و محبتی که دارند، به ما روحیه میدهند.» اینها را سیدیوسف که سه فرزند پسر و یک دختر دارد، میگوید و از محبتهای فرزندوار کارکنان؛ «محبت و دلسوزیای که به وقت درد و نیاز من از فرزندانم میبینم، اینجا همان نگاه دلسوزانه و مهربانانه را از کارکنان آسایشگاه شاهد هستم. این حس خوبی است. با بودن در این آسایشگاه و درکنار دوستان همدردم و کارکنان اینجا همان حس امنیت و آسایشی را دارم که در خانه خودم و درکنار زن و فرزندم دارم.»
طاهرهخانم تنها بانویی است که در قسمت خشکشویی و خیاطخانه این آسایشگاه خدمت میکند. او هفدهسال قبل وقتی بهدنبال پیداکردن کار برای همسر جانبازش به بنیاد شهید رفت، پیشنهاد کار در آسایشگاه جانبازان را دریافت کرد؛ «از خانواده متمولی هستم و از سر ناچاری و شرایط جسمانی مرحوم همسرم که آن زمان بیکار بود، به اینجا آمدم. اوایل خیلی سخت بود و تا دوماه در این اتاق فقط گریه میکردم. کمکم بعد اینکه یکیدوباری برای گذاشتن ملحفهها و لباسهای دوختهشده به آسایشگاه رفتم، با دیدن جانبازان، دیدم کارکردن در اینجا عین ثواب است و سعی کردم از دل و جان خدمت کنم.»
طاهرهخانم که چند سال دیگر بازنشسته میشود، درحالیکه لباسهای شستهشده را از درون سبد برمیدارد و آماده اتوکشی میکند، ادامه میدهد: من خیلی کم به داخل آسایشگاه میروم. اوایلی که آمده بودم، از برادران جانباز خجالت میکشیدم؛ اینکه جلو کسانی راه بروم که در حسرت لحظهای روی پای خود ایستادن بودند.
حس من این بود. برای همین سعی میکردم با محبتهای مادرانه هرکاری از دستم برایشان برمیآید، انجام دهم. گاهی یک تکه لباس را برای شستن میآورند. برای یک تکه نمیتوان ماشین لباسشویی پنجاهشصتکیلویی را راه بیندازی؛ همان را با دست میشویم و اتو میکنم برایشان میبرم.
تنها بانوی آسایشگاه امامخمینی (ره) که اتاق کارش در گوشهای دنج و درست پشت دریاچه بوستان ملت است، درحالیکه پنجره رو به دریاچه را باز میکند، میگوید: اینجا من تنها هستم و همصحبتی ندارم. وقتی بیکار میشوم، کتاب دعایم را برمیدارم و رو به آسمان برای سلامت جانبازان دعا میکنم. دعایی که میدانم خیر و برکتش به خود و فرزندانم برمیگردد.